24آذر

امروز 24 آذر 1392

الان 10 ماه و 16 روزته جیگر مامان.از آخرای 8 ماهگی یاد گرفتی بگی بابا و این اولین کلمه ای بود که به زبون آوردی،قبل از اون "با" و "ما" رو تکرار میکردی اما کامل نمیتونستی بگی بابا یا مامان.

الان چند تا کلمه دیگه هم یاد گرفتی:

"ات"  -  "اوف"=داغ،معمولا چایی که میبینی میگی - "م"=غذا

یاد گرفتی از پله بالا بری.تا یه لحظه ازت غافل میشم از پله ها میری بالا.تقریبا اوایل 9 ماهگیت بود که یاد گرفتی 4 دست و پا بری.

ماه پیش مسموم شدی و یک شب بیمارستان بستری شدی.اون شب از سخت ترین شبهای زندگیم بود.وقتی دکتر گفت باید یک شب بستری بشی بدنم یخ کرد و اشکام ریخت، گفتم راه دیگه ای نیست آقای دکتر؟دکتر گفت نه باید امشب بستری بشه براش بهتره.خلاصه بستریت کردن.من که تحمل نداشتم ببینم ازت رگ بگیرن و بهت سرم وصل کنن، برای همین زنگ زدم خاله مهدیه اومد.وقتی میخواستن ازت رگ بگیرن از بس گریه میکردم نذاشتن پیشت بمونم،بابایی و خاله مهدیه پیشت بودن،سعی کردم خودم رو آروم نگه دارم تا بذارن بیام پیشت.از پات رگ گرفتن.صدای گریه های اون شبت هنوز تو گوشمه.الانم که دارم مینویسم اشک تو چشمامه ...خیلی شب سختی بود...




خلاصه هر چی بود گذشت.خدا رو شکر زود حالت خوب شد و صبح آوردیمت خونه.



دینیارم تو عمر و نفس من و بابایی هستی.زندگی ما با اومدن تو قشنگتر شد و هر روز با وجود تو زیباتر iهم میشه.الهی همیشه سالم و شاد باشی عشق من،پسر من

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد